امشب ی فنجون قهوه گرفت دستش . تلخِ تلخ . هر ی قُلُپ که می خورد بیشتر تو خاطراتش غرق می شد . ی لحظه دیدم خیره شده به ی جایِ نامعلوم و چشاشم پر از التماسِ . پیش خودم گفتم شاید ی چیزی می خواد روش نمیشه بگه . رفتم کنارش , رو همون مبل زرشکیه که عاشقش بود , نشستم و نگاش کردم . اصن متوجه حضورم نشده بود . صداش زدم . اولش جواب نداد دفعه دوم که صداش زدم بالاخره ی صدایی ازش دراومد . قبلِ اینکه چیزی بگم گفت "دلم هوای بچگیامو کرده ! نه فقط خودما . یک فنجان تلخی جات
ی ,چیزی ,زدم ,صداش ,نداد ,نگاش ,صداش زدم ,بود صداش ,نشده بود ,حضورم نشده ,متوجه حضورم
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت